دوست اش می دارم چرا که می شناسمش به دوستی و یگانگی شهر همه بیگانگی و عداوت است هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم تنهایی غم انگیزش را در می یابم . اندوه اش غروبی دلگیر است در غربت و تنهایی . هم چنان که شادی اش طلوع همه آفتاب هاست و صبحانه و نان گرم و پنجره یی که صبح گاهان به هوای پاک گشوده می شود و طراوت شمع دانی ها در پاشویه ی حوض . چشمه یی پروانه یی و گلی کوچک از شادی سرشارش می کند و,احمد,شاملو,دوستش,دارم ...ادامه مطلب